در آستانه هفده ماهگی
چهارشنبه هوس صبحونه بالای کوه، عدسی های دارآباد، املت های درکه، خریدهای دم عید توی شلوغی، دوباره کنکور کارشناسی ارشد معماری که فردا اصلا حسش نیست برم... چقدر من خواب بودم پارسال، اصلا چه ام شده امسال، چرا همه اش می رم توی خاطره ها؟! محمد رو راضی کردم یکشنبه ببردمون مرکز خرید بوستان چیزهایی رو که قبلا نشون کرده بودم خریدم، بعدشم ذرت مکزیکی بدون سس و ادویه که همونش هم غنیمت بود. تو هم که هی "دا" "دا" که من قارچهای قاطی ذرتها رو بهت بدم. خوش به حال محمد که ذرتش این قدر خوشمزه بود، ولی من که توبه کردم ناپرهیزی کنم، همون یه پنجشنبه که با نرگس رفتیم کرج مرغ سوخاری خوردیم و جفتمون عذاب وجدان گرفته بودیم، بس ام بود. اون به خاطر نی نی تو دلیش و منم...