رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

در آستانه هفده ماهگی

چهارشنبه هوس صبحونه بالای کوه، عدسی های دارآباد، املت های درکه، خریدهای دم عید توی شلوغی، دوباره کنکور کارشناسی ارشد معماری که فردا اصلا حسش نیست برم... چقدر من خواب بودم پارسال، اصلا چه ام شده امسال، چرا همه اش می رم توی خاطره ها؟! محمد رو راضی کردم یکشنبه ببردمون مرکز خرید بوستان چیزهایی رو که قبلا نشون کرده بودم خریدم، بعدشم ذرت مکزیکی بدون سس و ادویه که همونش هم غنیمت بود. تو هم که هی "دا" "دا" که من قارچهای قاطی ذرتها رو بهت بدم. خوش به حال محمد که ذرتش این قدر خوشمزه بود، ولی من که توبه کردم ناپرهیزی کنم، همون یه پنجشنبه که با نرگس رفتیم کرج مرغ سوخاری خوردیم و جفتمون عذاب وجدان گرفته بودیم، بس ام بود. اون به خاطر نی نی تو دلیش و منم...
18 بهمن 1391

آرشیو خاله مرضیه

دوشنبه 16 بهمن بالاخره عکسهای موبایل مرضیه رو ازش روی یه سی دی گرفتم و بعدشم گوله کردم سمت خونه یکراست اومدم سراغ نی نی وبلاگ! از پونصد و خرده ای عکس موبایلش صد و پنجاه تاش عکسهای تو بود. اولین عکست رو تو بیمارستان مرضیه ازت گرفت و موبایلش پره از عکسهایی که هرجایی به هر بهانه ای ازت گرفته. چندتاشو که برام خاطرات اون روزها رو تداعی کرده می خوام اینجا بذارم. چقدر یادآوری اون روزها برام آرامش بخشه. اولین روزهای به دنیا اومدنت، خونه خودمون روی تخت ما: ساندویچ رادین! مامان می گفت بچه کنترل حرکاتش دست خودش نیست، باید با یه پارچه یا پتو نرم بپیچیش تا از خواب نپره. یادش به خیر اون روزها پستونک می خوردی.  عید سال نود و یک، خونه ع...
16 بهمن 1391

گل گندم

چهارشنبه 4 بهمن دیشب اومدم از تو کابینت بشقاب بردارم، دیدم دیگه ظرف تمیز تو کابینت ها نداریم. یاد این بخش از کتاب مادر کافی افتادیم که ملاحت برای اولین بار بهم معرفیش کرد: "مادری که عشق بورزد، تشویق کند، به موقع بی اعتنایی و توبیخ (نه توهین) نماید، به خود احترام و برای خود و همسرش وقت بگذارد، مادری کافی است." و من هنوز مادر کافی نشدم، چون مدیریت زمانم هنوز یه کمی ایراد داره. ولی خب ظهرش توی بغل خودم در حال راه رفتن، از همیشه آرومتر خوابیدی. خیلی خیلی آروم، به طوری که وقتی گذاشتمت تو جات، یه لحظه چشمهات رو باز کردی و بعد مثل فرشته ها خوابت برد. دوشنبه شب مجبور شدیم بریم خونه مامان بزرگ بمونیم، چون هم بابایی مریض بود و هم من باید صبح می رفتم...
6 بهمن 1391
1